معنی گزند رساندن و مجروح کردن

لغت نامه دهخدا

گزند رساندن

گزند رساندن. [گ َ زَ رَ/ رِ دَ] (مص مرکب) آسیب رساندن. صدمه زدن. گزند رسانیدن. اضرار: با تو عهد و میثاق میکنم که به هیچ نوع بر تو گزندی نرسانم. (تاریخ سیستان).
سری دارم فدای خاک پایت
گر آسایش رسانی ور گزندم.
سعدی (طیبات).
و رجوع به گزند رسانیدن شود.


مجروح کردن

مجروح کردن. [م َ ک َ دَ] (مص مرکب) خستن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). خسته کردن. زخم زدن. زخمی کردن:
جنازه ٔ تو ندانم کدام حادثه بود
که دیده ها همه مصقول کرد و رخ مجروح.
کسائی.
گر ز سقف خانه چوبی بشکند
بر تو افتدسخت مجروحت کند.
مولوی.
خلقی به تیغ غمزه ٔ خونخوار و لعل لب
مجروح می کنی و نمک می پراکنی.
سعدی.
هر روز باد می برد از بوستان گلی
مجروح می کند دل مسکین بلبلی.
سعدی.


گزند کردن

گزند کردن. [گ َ زَ ک َ دَ] (مص مرکب) آسیب رساندن. ضرر زدن. ضور. (دهار) (تاج المصادر بیهقی). ضیر. (دهار) (منتهی الارب). ضر. (منتهی الارب): آتش گرد او میگردید و گزند نمیکرد. (تفسیر ابوالفتوح).
ضعیفان را مکن بر دل گزندی
که درمانی بجور دردمندی.
سعدی (گلستان).
نه آفتاب مضرت کندنه سایه گزند
که هر چهار بهم متفق شوند ارکان.
سعدی.


گزند

گزند. [گ َ زَ] (اِ) پهلوی ویزند (حیف، غصه، غم) پارسی جدید گوزند، گزند (شکل جنوب غربی) بزندی (شکل شمال غربی) ایرانی باستان احتمالاً وی - جنتی، از گن (زدن). (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). آسیب و آفت و رنج. (برهان) (آنندراج):
بدان رنج پاداش بند آمده ست
پس از بند بیم گزند آمده ست.
فردوسی.
دگر گفت مردم نگردد بلند
مگر سر بپیچد ز راه گزند.
فردوسی.
نترسید اسفندیار از گزند
ز فتراک بگشادپیچان کمند.
فردوسی.
به آبشور و بیابان پر گزند افتد
بماندش خانه ٔ ویران ز طارم و ز طرر.
فرخی.
بکش آتش خرد پیش از گزند
که گیتی بسوزد چو گردد بلند.
اسدی.
ز تریاک لختی ز بیم گزند
بخورد و گره کرد برزین کمند.
اسدی.
بره خوب جایی گزین بی گزند
بر خویش دار اسب و گرز و کمند.
اسدی.
ز تندباد شکسته شود درخت بلند
ز هیچ باد نیابد گزند پست گیاه.
قطران.
کار جهان خدای جهان این چنین نهاد
نفع از پی گزند و نشیب از پی فراز.
ازرقی.
یکدل دو گزند نکشد. (مقامات حمیدی).
از آن چرخ چون باز بردوخت چشمم
که باز از گزند بلا میگریزم.
خاقانی.
چونی ز گزند خاک چونی
در ظلمت این مغاک چونی.
نظامی.
ز باد آن درختی نیابد گزند
که از خاک سر بر نیارد بلند.
نظامی.
چون سلاحش هست و عقلی نی ببند
دست او را ورنه آرد صد گزند.
مولوی.
ترسیدم از بیم گزند خویش آهنگ هلاک من کنند. (گلستان).... و هر گزندی که توانی به دشمن مرسان که باشد که وقتی دوست گردد. (گلستان).
هر نکته که از گفتن آن بیم گزند است
از گفتن و از دوست نگهدار چو جانش.
ابن یمین.
|| چشم زخم. (برهان) (آنندراج):
ز جاه صاحب عادل ملک بگرداناد
گزند چشم بد و طعن حاسد و عاذل.
سوزنی.
گزند چشم بد بادا ز تو دور
که بس بانفعی و بس بی گزندی.
سوزنی.


مجروح

مجروح. [م َ] (ع ص) خسته. (آنندراج). خسته. زخم دار. زخم کرده شده. افکارشده. (ناظم الاطباء). جریح. مکلوم. افگار. فگار. جراحت برداشته. زخم دیده. زخمی شده. زخمی (به اصطلاح امروز). (یادداشت به خط مرحوم دهخدا): احمد گفت روی ندارد مجروح به جنگ رفتن. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 353). خوارزمشاه ایشان را بسیار نیکوئی گفت و هر چند مجروح بود کس ندانست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 353). بوالحسن کرخی را دیدم در زیر درختی افتاده مجروح می نالید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 641).
گر ترا باید که مجروح جفا بهتر کنی
مرهمی باید نهادن بر سرش نرم از وفا.
ناصرخسرو.
چو روی و پشت عدوی تو زرد و مجروح است
ز زخم سطوت جود تو چهره ٔ دینار.
مسعودسعد.
شیر مجروح و نالان باز آمد. (کلیله و دمنه).
ای دل خاقانی مجروح، خیز
اهل به دست آور و درمان طلب.
خاقانی.
قوت روح و چراغ من مجروح رشید
کز معانیش همه شرح هنر باز دهید.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 164).
شاید که ناورم دل مجروح دربرت
زیبد که ننگرم به رخ اصفر آینه.
خاقانی.
صبر من از بیدلی است از تو که مجروح را
چاره ز بی مرهمی است سوختن پرنیان.
خاقانی.
شمس المعالی به معالجت مجروحان آن لشکر... و انواع شیم خویش ظاهر گردانید. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 267). اشک دیده ٔ انام مسفوح و چشم شخص اسلام مقروح و مجروح. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 444).
کوفته شدسینه ٔ مجروح من
هیچ نماند از من و از روح من.
نظامی.
من امروزاز زمره ٔ آن طایفه ام زیرا که دو نوبت بر در این سوراخ به زخم چوب و زخم زبان تو جوارح صورت و معنی را مجروح یافتم. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 228). بحکم ضرورت خسته و مجروح در پی کاروان افتاد. (گلستان).
آن عاشق مجروح ندانی که چه گفته ست
هر خون که دلارام بریزد دیتی نیست.
سعدی.
ای راحت اندرون مجروحم
جمعیت خاطرپریشانم.
سعدی.
ای گنج نوشدارو با خستگان نگه کن
مرهم به دست و ما را مجروح می گذاری.
سعدی.
|| آن که گواهی او نامقبول گردد. (آنندراج). شاهد و گواه دروغ. (ناظم الاطباء). مقابل عدل. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا): و عدل و مجروح [از محدثین] کیست. (تاریخ بیهق، یادداشت ایضاً). || سرزنش شده. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). || رد کرده شده. (ناظم الاطباء). مردود. (از فرهنگ جانسون). || ملزم شده. (ناظم الاطباء).

مجروح. [م َ] (اِخ) عصمهاﷲخان بن مولوی عبدالقادرخان از شعرای هندوستان و از مردم بنارس بود. از اوست:
ستارگان فلک راست اضطراب عظیم
گمان برم که در گوش یار می جنبد.
و رجوع به قاموس الاعلام ترکی و فرهنگ سخنوران شود.

فرهنگ فارسی هوشیار

گزند رساندن

(مصدر) آسیب رساندن صدمه زدن.


گزند کردن

(مصدر) آسیب رساندن صدمه وارد آوردن.


مجروح کردن

خسته کردن، زخم بودن

مترادف و متضاد زبان فارسی

مجروح کردن

زخمی کردن، زخم زدن، زخم‌دار کردن، جریحه‌دار کردن، فگار کردن، آزردن، آزرده‌خاطر کردن، آسیب رساندن، صدمه‌زدن،
(متضاد) التیام بخشیدن

فرهنگ عمید

گزند

آسیب، آزار،
آفت،
رنج،
چشم‌زخم،
* گزند خوردن: (مصدر لازم) آسیب دیدن،
* گزند دیدن: (مصدر لازم) [قدیمی] آسیب دیدن، صدمه‌ دیدن،
* گزند رساندن: (مصدر متعدی) [قدیمی] آسیب ‌رساندن، صدمه ‌زدن،
* گزند رسانیدن: (مصدر متعدی) [قدیمی] = گزند رساندن

فارسی به عربی

مجروح کردن

جرح، مزق

فارسی به آلمانی

مجروح کردن

Verwunden, Verwundung (f), Wunde (f)

معادل ابجد

گزند رساندن و مجروح کردن

983

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری